101/2/28
12:14 ص
خرم آن دم که شبی را
من و دلداده به ناز
پر گشاییم و
بگردیم
چو پروانه به ناز
نبود بهتر از آن لحظه شیرین
که دو معشوق
دست هم را بفشارند و
بگویند چو افسانه
به ناز
لذت عشق
در این است که
پر عشوه گری ست
باش
تا روز ابد هم
من ومعشوق
کنیم عشوه به ناز
گل وبلبل دم آخر گوشه لب
خنده کنند
نکنم عشوه
اگر روز قیامت بکنیم خنده به ناز
شمع وپروانه اگر
همدم و همراه شوند
کاش می شد
که ببینم من و دلدار
رویم ساده به ناز
چه کنم
آتش عشقی به دلم
گشته فروزان که مگو
تار گیسوی بلندش
که کمند است
مرا کشته به ناز
گربمیرم به مثال گل بلبل
غم هجران تو خوری
تویی بلبل
که بخوانی و بگویی
که قربان منم
101/2/27
1:43 ص
دارم فکر میکنم چی برات بنویسم
مثل همیشه که فکر میکنم...
به ابرای تو آسمون که هنوز تصمیم نگرفتن امروز هم ببارن یا نه؟ به ذوقهام برای کلمهها... برای همه دوست داشتنهایی که با نوشتن قابل ثبت شدنان...
اگر بارون بباره میرم بیرون و تنهایی قدم میزنم. مثل وقتایی که یه کلمه رو از وسط یه موسیقی بیرون میکشم و تکرارش میکنم، یه تکرار بیمعنی و پر از ذوق!
می ایستد رو به روی پنجره
دست می کشد به موهایش میگوید:
پریدن ربطی به بال ندارد.
قلب می خواهد.
_گروس عبدالملکیان.
101/2/26
8:28 ع
انتظار
مگر جز تو شب چشم انتظاری هیچ ماهی داشت؟!
فقط یاد تو نوری در دل سرد سیاهی داشت
اگر تقدیر این باشد !که دل بردی و آزادی؛
برو خوش باش!یادت باشد این سینه چه آهی داشت
شبیه رفتن جان از بدن، بی سایه و تنها
مگر جز خانه قلبت دلم جایی پناهی داشت؟
همه دیدند خندیدم! نفهمیدند نابودم !
ازین دردی که بر دل کاشتی چشمم گواهی داشت
کجا، کی از دلم رنجیدی و رنجاندمت جانا؟!
بگو جز مهربانی با تو این دل اشتباهی داشت؟!
اگر دل کنده بود و برده بود از یاد ،یادم را ...
چرا پس پشت سر، صد بار ،آشفته نگاهی داشت؟!
#سمیه_تقوی (پرنده شرقی)
101/2/25
2:41 ع
دوباره گم شده بودم در ازدحام خودم
غزل برای تو گفتم،ولی به نام خودم
چقدر خسته گذشتی چرا نفهمیدی؟
چقدر هست که افتاده ام به دام خودم
نماز ثانیه را بی تو نیز می خوانم
خودم برای خودم می شوم امام خودم
چه سرنوشت عجیبی است تازه فهمیدم
که دور بوده ز من نیمی از تمام خودم
کسی دوباره از آن سوی شعر می آید
بلند میشوم از جا، به احترام خودم
از این به بعد بدون تو نیستم تنها
من آشنا شدم با کسی به نام "خودم"
روانشاد نجمه زارع
101/2/25
2:40 ع
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبهای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلبِ خون شده بشکست، میرود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هرچند مضحکاست و پر از خندههای تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
بیراههها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود
افشین_یداللهی